ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

و خدایی که در این نزدیکیست...........

جنینی كه در این عكسها دست جراح را در دست خود گرفته جنینی است كه دچار بیماری مادرزادی اسپاینا بیفیدا (spina bifida) (بیرون زدگی نخاع به علت بسته‌نشدن كانال نخاعی) بوده است. در صورتی كه حاملگی و رشد جنین به همین شكل ادامه می‌یافت در ماه های آتی احتمال مرگ و یا فلج جنین بسیار بالا بود و برای اولین بار در تاریخ پزشكی قرار شد این جنین در هفته 21بارداری در داخل رحم مادر توسط جراح تحت عمل قرار گیرد. نام این كودك ساموئل (Samuel Armas) و نام جراح دكتر جوزف برونر (Dr. Joseph Bruner) است . این عمل در یك مركز پزشكی دانشگاهی (Nashville’s Vanderbuilt University Medical Center) انجام شد. بعد از عمل، این جنین ( ساموئل فعلی ) دست خ...
21 دی 1392

درد دل.....

پسر خوشکلم , نفســـــــــــــــــــــــــــــــــم این روزا اصلا حالم خوب نیست , از هفته ی پیش که رفتیم خونه ی مامانم ناسازگاری این فینگیلی شروع شد اونجا که با علامتهایی که دیدم اعصابمو به هم ریخت , اینجا هم که خداروشکر علامتها تموم شد کشته منو با این حالت تهوع , هر چی میخورم همینجور رو دلم میمونه و میخواد...همه ی تلاشم این بود که قرصای ضد تهوع رو نخورم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم , امروز خوردم فعلا که تاثیر نداشته سرم یکسره سنگینه و گیج میخوره همین الآن دارم نوشته ها رو قاطی پاطی میبینم , دلم یه خونه تکونی درست حسابی میخواد ولی نمیتونم ...... این هفته که بار همه ی کارا رو دوش تو و بابایی بنده خدا بود , تو که اصلا نمیذاشتی کار ...
19 دی 1392

آش

نازنین پسرم امروز تو مدرسه تون آش پختن و قرار بوده هر کلاسی یکی از لوازم درست کردن آش رو بیاره,کلاس شما هم سبزی باید میبردن , دیشب تا نصفه های شب من داشتم سبزی پاک میکردم و خرد میکردم که امروز ببری مدرسه صبح که به من میگی:مامان برای من ظرف برای آش نذاری که اصصصصصصصصصصصصصصلا نمی خورم من بهت گفتم:حالا من برات میذارم اگه خواستی بخور نخواستی هم نخور , ظرف برات گذاشتم ظهر که اومدی گفتم:ایمان آش خوردی؟گفتی : مامان اینقدر بود که من دو کاسه آش خوردم (عزیز مادر حالا خوبه که نمیخواستی بخوری!!!!) به شوخی بهت گفتم:خب ایمان جون برای منم میاوردی دیگه!!گفتی:خب مامانی کاسه ی من در نداشت وگرنه برات میاوردم.وااااااااااای الهی که من فـــ...
9 دی 1392

دندان

گل پسر مامان دیروز ظهر اومدی پیشم و گفتی:مامانی دندونم داره هی تکون تکون میخوره , دست زدم بهش دیدم واقعا شل شده و میخواد بیفته , یک قدم دیگه به سوی بزرگی  مبارکت باشه عزیزکم انگار همین دیروز بود که من چقدر خوشحال بودم از در اومدن اولین دندونت,اولین بار از صدای خوردن لیوان به دندونت فهمیدم که عشق من دندون دار شده ولی حالا داری کم کم بی دندون میشی من اصلا دوست نداشتم دندونای قشنگت بیفته , از اون طرف هم میترسیدم نیفته و مجبور بشیم بریم بکشیمشون , کلا خود درگیرم ولی در کل خوب شد که به موقع شروع به افتادن کرد چون دیر افتادنشون عوارض بدی داره , منم که دیگه کنار اومدم یعنی خب چاره ای نیست نمیشه که تا ابد با این دند...
7 دی 1392

خبر آمد خبری در راه است.........

سلام گل پسر ناز مامان , سلام داداش بزرگه , خوبی؟؟ مطمئنم که خوبی , چون با خبر خوبی که چند روز پیش بهت دادم و دیشب دیگه کاملا مشخص شد مگه میشه خوب نباشی!!! فدات بشم الهی عشقم , اون خبر خوب اینه که خدای مهربون دوباره داره یه دونه دیگه از فرشته هاشو به ما میسپره که مواظبش باشیم و رو تخم چشمامون بزرگش کنیم عزیزکم داره یه عضو کوچولو به خونواده مون اضافه میشیه و به خواست خدا داریم یه خونواده ی چهار نفره میشیم , از وقتی فهمیدی اینقدر خوشحالی و اینقدر مواظبمی که باورم نمیشه,اصلا کاری نمیکنی که ناراحت و عصبانی بشم و اگه ناخواسته ناراحتم کنی,سریع میای عذرخواهی میکنی و بهم میگی:مامانی تو رو خدا حرص نخور نی نی نمیره یه وقت ...
5 دی 1392

چقدر ترسیدم!!!!!!!!!!!

پسر عزیزم چه لحظات سختی رو پشت سر گذاشتم , از دلشوره داشتم میمردم شما هر روز ساعت پنج و ربع و هر چهارشنبه ساعت چهار و ربع میرسیدی خونه ولی امروز ازت خبری نشد و دیر کردی , زنگ زدم به راننده سرویست جواب نداد ده دفعه بیشتر زنگ زدم , داشتم از دلشوره میمردم خیلی ترسیدم بالاخره بعد از صدمین بار گوشیشو جواب داد و گفت:تصادف کرده و بچه ها الآن با داداشش دارن میان . فکر کردم برای شماها اتفاقی افتاده ولی گفت که بچه ها چیزیشون نشده و تصادف جزئی بوده , هر روز من همین دلشوره هارو دارم تا بیای صد دفعه سوره های قرآن رو میخونم و از خدا میخوام خودش نگهدارت باشه.... وای مردم و زنده شدم تا اومدی , خدایا چقدر سخت بود... خدارو شکر که به...
4 دی 1392

بچه که بودیم......

بچـه که بودیـم ... بچه که بودیم چه دل بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلمان به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می شد خواند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلب ها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم دنیا را ببین ... بچه که بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم و از چشمهایمان می آید! بچه که بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم و هیچکی نمیبینه بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت بچه بودیم راحت د...
4 دی 1392
1